التماس دعای شهادت
زندگی زیباست ... اما شهادت از آن زیبا تر است ...
قالب وبلاگ

 

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:جنگ,شهید,شهیدچمران,شیپور,مرد,نامرد,, ] [ 14:5 ] [ Nahal02 ] [ ]

امام خامنه ای:
بسیجی نیازی به محافظه کاری ندارد یک کارت عضویت دارد آن هم
سند شهادتش است...



موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:امام خامنهای,شهید,شهادت,بسیجی,سند, ] [ 13:47 ] [ Nahal02 ] [ ]

دانشجویان ترم اول می گفتند

که دکتر می خواست آنها را به مشهد ببرد ،

اما موفق نشد به همین دلیل به آنها گفته بود که به جای مشهد همه ی شما را میبرم امامزاده صالح !

مدتی بعد دکتر شهید شد و در امامزاده صالح دفن شد .

دانشجو ها هم دسته جمعی رفتند سر مزارش!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:افتخار,مشهد,شهید,شهید علم,مجید شهریاری,امامزاده صالح,عشق, ] [ 17:4 ] [ Nahal02 ] [ ]

آقای خامنه ای! بگویید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند !!

در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:‌« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم.
درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود ، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت : «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت : «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت .
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد ، در عملیات بدر ، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش ، مهدی باکری ، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

یک صلوات تقدیم به روح بزرگ و ملکوتی اش ...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق,شهادت,شهید,حضرت قاسم,13ساله,روایت,آقای خامنه ای,غیرت,, ] [ 7:39 ] [ Nahal02 ] [ ]

از مرحمت بالازاده ، وصیت نامه ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می خوانید. وصیت نامه ای که نشان می دهد روحش نمی توانست در کالبد 13 ساله اش آرام بگیرد:

وصیت نامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا ،گردان علی اکبر

به نام خداوند بخشنده مهربان

از اینجا وصیت نامه ام را شروع می‌کنم.
با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود برشما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین ! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و ای پدر و مادر عزیزم ! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.
ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم .
اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است.
و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود. و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:مرحمت,شهید,مرحمت بالازاده,سیزده ساله,شهادت,عشق, ] [ 7:35 ] [ Nahal02 ] [ ]

شهید سید مرتضی آوینی :

آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر
رنجهاست                                        پس برادر خوبم برای جانبازی در راه آرمانها                                         یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی..


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:شهید,مرتضی آوینی,ادب,شهید ادب,جانباز,آرمان, ] [ 10:33 ] [ Nahal02 ] [ ]

ای شهدا ، برای ما حمدی بخوانید ...

که شما زنده اید و ما مرده ...


 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:شهید,زنده,مرده,فاتحه,شهادت,, ] [ 12:42 ] [ Nahal02 ] [ ]


داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم.....
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .
بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
 

 

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :

من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم

اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

 

 

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

 

با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده..

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:شهید,سید رضا,شهید حسینی,شهادت,عشق, ] [ 23:33 ] [ Nahal02 ] [ ]

خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:
می خواهم صورت برادرم را ببوسم...
اجازه نمی دادند.
یکی گفت: خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟
بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...
این شهید سر ندارد.

 

امان از دل زیبب (س) ...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:شهید,همت,عشق,خواهر,حضرت زینب,شهیدبی سر,, ] [ 14:2 ] [ Nahal02 ] [ ]


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:شهیدآوینی,شهید,شهادت,حقیقت, ] [ 14:59 ] [ Nahal02 ] [ ]

گفت : بیا

گفتم : دیگه چیه ؟ دیر میشه ها ...

"بیا"یی گفت و تند و تند قدم برداشت ... قبر ها رو یکی پس از دیگری رد می کرد ...

رسید پشت یکی از همین شیشه هایی که بالای قبر های قدیمی می گذارند !!

گفت : بخون ... وصیت نامه اشه !

نگاهی انداختم و گفتم : زیاده که ...

گفت : توی وصیت نامه اش گفته یه بار آقا رو دیده ... امام زمانو ...

تنم لرزید ... سعی کردم از لا به لای دو قبر عبور کنم و پایین قبر بروم!

رویش نوشته بود ...

"اینجا خانه شهدیست که به اتنظار قیام مولایش آرام گرفته است ... مهندس مصطفی ابراهیمی مجد"

با احساس گنگی که داشتم سرم رو آرام آرام بالا آوردم ...

 زمزمه کردم : "چقدر قشنگ هستند  ... چشمانش رو می گم "

خاطرات نویسنده

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:شهید,چشم,زیبا,امام زمان,شهدا,, ] [ 22:16 ] [ Nahal02 ] [ ]

تا هنگامی که در گوشه‌ای از این خاک،

مادر دل شکسته یا پدر پیری،

چشم‌ بر در دارد تا فرزندش از سفر باز آید،

نمی‌توان جنگ را پایان یافته تلقی کرد....

جنگ ادامه دارد، نبرد هنوز پایان نیافته و دفاع کامل نشده،

چرا که فرزندان این ملت هنوز از مبارزه به خانه بازنگشته‌اند...

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 دی 1391برچسب:شهید,جنگ,مادر,دفاع,ملت, ] [ 17:32 ] [ Nahal02 ] [ ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

بیا ... شاید در کنار یکدیگر که باشیم ... دعای شهادتمان به استجابت مهدی فاطمه "عج" برسد ...
نويسندگان
برچسب‌ ها
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 278
بازدید کل : 55110
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1


http://shorehosein.blogfa.com/